رابطه با مامان..

ساخت وبلاگ
دلم گرفته. بازم! اما این بار متفاوت از دل گرفتن های قدیمی است. بدخوابی های دایمی به خاطر این کاری که دارم، خیلی اذیت می کنه. در حالتی از خواب و بیداری دایمی هستم. حال درستی ندارم و توان انجام هیچ کاری را به درستی ندارم. درسام و پروژه هام دیر انجام میشه و اکثرا چیزی که می خوام به موقع نیست. خیلی ناراحتم از این وضع. هی میگم بگذار این خونه رو بخریم، دیگه یک فکری می کنم، اما خیال نمی کنم واقعا اگر خونه را بخریم هم ول کنم کار رو. دوست ندارم این وضع رو، به سلامتم داره صدمه میزنه و درس هام هم.

اما روحیه ام خراب است، واسه خاطر مامان، اصلا نمیشه باحاش ارتباط برقرار کرد، هر کار می کنم یک ذره بهش نزدیک بشم، اما احساس می کنم هی دورتر میشم، دافعه ی بدی پیدا کرده. حالت ترحم را این حال بیکس و مریضش بر می انگیزه. دلم می خواد بهش نزذیک بشم، کمک کنم، اما اینقدر حرف زدن و رفتارش تدافعی و بد است که هی دورم میکنه. آرامشم رو بهم میزنه این موضوع. از فکر اینکه هر زمان ممکن است از دستش بدم و نتونسته باشم در زمان بودنش باحاش باشم، آزارم میده؛ اما آخه چه میشه کرد با آدم ضعیف و بدبختی که اینقدر ضعیف است که اصلا توانایی نداره ضعف خودش را به طور سالم بیان کنه و بپزیره؟! البته می دونم تقصیر بابا است قسمت زیادیش. بهش گفته تو پات درد می کنه من خجالت می کشم، اون هم برای همین حاضر نیست اعصا دست بگیره. اصلا هم حاضر نیست بگه دلیل این کارش ریشه اش از اون شوهر نادان است.

خلاصه که خوشم نمیاد از این وضع. اگر یک چیزیش بشه و من نتونسته باشم قبلش برای مدت مدیدی همه چیز رو جوری که می خوام درست کنم، بدجوری از بابا فاصله می گیرم، و احتمالا تنهاش میگذارم و آن خودش یک آسیب دیگه به من میزنه. خیلی از این وضع بدم میاد، خیلیییییییییییییی

اصلا اینجاش رو فکر نکرده بودم. خلاصه که یک جورایی موندم توو کارهام، و اصلا از این جریان خوشم نمیاد.

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 4:00