این تنهایی ابدی..

ساخت وبلاگ

یک رابطه ی عجیب و بی معنی با دنیای ایران و ایرانی دارم. اصولا در عین دوری یک جاهایی دور و بر می پلکه، مثل اینکه یک چیزی را کنار بزنی و زیرش چیزی پیدا بشه و این مدلی..

خیلی سعی نمی کنم کاری باهاش داشته باشم، اما خیرها رو مرور اجمالی می کنم و اگر هم نکنم مارتی مثل خبر اول صبح رسانه، تیتر مهم ترین حبرها را بدون اینکه بپرسم یا بخوام بهم می رسونه. این خبر هواپیما رو هم اون باعث شد شنیدم وگرنه که نمی شنیدم به این زودی، شاید. نمی دونم. 

اصولا متاثر نمی شم از خبرها، اما این جریان گریه ام گرفت و عمیقا برای مردم بی گناه کشته شده ناراحت شدم و برای خانواده هاشون. عکس ها رو که دیدم غمم کمتر شد، اما به هر حال برای بازمانده ها خیلی دلم گرفت و غمگین شدم.

از ایران می گفتم. اصولا کسی رو ندارم، اینجا رو میگم، نه دوستی نه رفیقی. خیلی توو خودمونیم، با مارتی هستم و دنیام همین است. نه دوست ایرانی داریم، که اینجا چندان نیستند و نه خارجی. با خانواده هم رابطه داریم اما خیلی برو بیا ندارم چون گرفتاری بی سر و ته زندگی اجازه نمی ده خیلی.کلا ادم منزوی بودم، نمی دونم چرا اینچوری شدم و دقیقا از کی اما این جوریه.

رفتم بلاگ های قدیمی که می خوندم ، فارسی، یک سری خوندم و دلم یاد داشتن دوست و آشنا کرد. توو این غربت هیچی ندارم. بچه هم نخواستم داشته باشم. نه سال نو میلادی رو چشن می گیرم نه نوروز جدی دارم. یک جورایی هیچ تعلقی برای خودم باقی نگذاشتم انگار. به معنی واقعی آدم از وطن بریده و رفته ای هستم. به ایران بر نمی گردم، سال هاست نرفتم شاید 13 14 سال. گاهی با یکی دو نفر از فامیل حرفی می زنم اما حس می کنم آن هم می بره به زودی چون خیلی دورم و سر نمی زنم به ایران تموم میشه خلاصه

می ترسم با از دست دادن والدیم که اینجان، دیگه همه چی تموم بشه. کلا خوب نیست

ایران، مثل..

یک یح نازگ طلایی رنگ است، از دور غریبه ها که چیزهای غلط و بی معنی راجع بهش می دونند، اصلا دلم نمی خواد کاری به این داشته باشند که من ایرانی ام، اما وقتی می پرسند دروغ نمیگم، دلیلی نداره به خاطر کچ دانشی آن ها دروغ بگم، اما مسلما حوصله بحث ندارم، توضیح بدم که چفدر چرت می دونند و حقیقت چیه.

یخ نازک طلایی من، داره کم کم آب میشه توو زندگیم، قبلا خوب قطورتر بود اما هی داره نازک میشه، به گمونم تا زنده ام یک ورقه نازک طلایی از یح بمونه که با من از دروازه ی دنیا عبور می کنه لابد! و من به پایان می رسم در خالی که ایران طلایی یخی نازکی به کم قطری کاغذی شیشه ای ازش باقیست

این تنهایی ابدی ما

پی نوشت: راستی ژول رفته جرجیا، داره ازدواج می کنه. این کوچولوی من حالا مرد بزرگی شده واسه خودش، بزرگ که نه، سنش زیادتر شده، با استلا. کاش همسر مهربان و مدبری باشه برای ژول من

 

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 4:00