Uncertainty

ساخت وبلاگ
هر چی بیشتر می گذره، از این که علارقم میل و غریزه ی طبیعی امون، بچه دار نشدیم و یکی دیگر را وارد این دنیای بی خود نکردیم خوشحال تر میشم، همیشه خیال می کردم بیاد روزی که دیر شده و پشیموم بشم یا بشیم، اما تا حالاش که نه تنها پشیمون نیستم بلکه به خودمون افتخار می کنم که این همه شرف داشتیم و بامسولیت بودیم، صرفا برای غرایز و خودخواهی خودمون یک انسان دیگر را وارد این تباهی هستی نکردیم. امیدوارم هرگز نظرم عوض نشه و پشیمونی سراغمون نیاد.

زندگی دو نفره امون اینقدر عالی است که هر از گاهی که کم هم نیستند ترس برم می داره که "نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه" _نوشته داخل گیومه از اشعار سهراب سپهری است._  به خودم میگم باور نکردنی است که چقدر ما خوشبختیم، مارتی وقتی می شنوه هی میگه کون ه خودت، و زندگیمون رو بخارون! جدی میگه!

خونه ای دوست داشتنی، تو یک شهر ساحلی و آروم خریدیم، پر از نور است و از این بالا تماشای طلوع و غروب دوست داشتنی ه. میگن اینجا بلندترین نقطه ی این شهر ساحلی است. تا دریا یک ربع با ماشین راه داریم. اینجا رو دوست دارم. می دونم یکی از دلایلی که قدر این زندگی رو به خوبی می دونم و به ابن بی نهایتی ازش لذت می برم، همه ی مصیبت هایی است که طی سال ها کشیدم و کشیدیم، بیست سال ه مداوم و وحشتناک برای من، اگر بخوام تخفیف بدم , صدمات روحی زن بودن در ایران رو، و برای مارتی هم بیشتر از من، از 6 سالگیش..

همه ی این ها باعث شد که واقعا حالا قدر این دست آوردهای دوست داشتنیمون رو بدونم. اون هم همینه. جدا سال های گذشته خیلییییییییییییییییی سخت گذشت بهمون، هر کدوم به نوعی خاص و باقیش هم مشترک. حالا به لطف خدا, دانایی و تلاش هامون، کار و زندگی معمولی داریم و رابطه ی فوق العاده امون یک زندگی بهتر بهمون داده.

حالا چرا امشب، که اتفاقا دو شب به شب تولد مارتی است اومدم اینجا به نوشتن. حالش بد شده بود، از دیروز، امشب هنوز حالش بد بود. وقتی دستگاه فشار رو، البته به اشتباه، بعد از سه ساعت پیش که فشار پایینش را که مینش 56 بود نشون داد، حالا مینش رو 129 نشون داد، یک لحظه نفسم رفت، آن ثانیه، قلبم انگار ایستاد. بهش آب دادم و استراحت کرد و .. حالا بهتر است، خدا رو شکر، اما از اون لحظه یک سره توو سرم میاد "آن سر تینی " نمیشه وسط متن فارسی انگلیسی نوشت. فکر اینکه زندگی هیچیش با خیال راحت نیست، فکر اینکه اگر اون نباشه این خونه ی دوست داشتنی، منی که تنها موندم تووش، چه بی روح است.

از این همه عدم خیال راحتی حالم بهم خورد، از زندگی خوشم نیومد، مدت ها بود که دیگه اینجوری ناشاد نشده بودم راجع به زندگی. بعد از خریدن خونه امون همه اش راحت بود ذهنم، اما امشب بد دلمو لرزوند. با وجودی که مریضی طولانی یک ساله ام گاهی خیلی نگران کننده شده بود، اما امشب به نظرم خیلی پررنگ و آزار دهنده, غمگین بود.

---

قرار است جمعه شب مامان این ها برای مارتی من تولد بگیرند، امروز سه شنبه بود، یعنی هنوز هم هست. بابا می خواد برای اینکه مارتی من بوقلمون روز شکرگزاری رو خیلی دوست داره، برای تولدش یکی درست کنه. امیدورام به همه و به مارتی من خوش بگذره.

خیلی خواب دارم، باید برم بخوابم.

پ.ن. این پی نوشت رو دارم بعد از یک ماه می نویسم، نخواستیم آن مهمونی رو مامان این ها برگذار کنند، مارتی حال درستی نداشت. برای همین کار خاصی نکردیم.

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1396 ساعت: 2:56