مادر بزرگ

ساخت وبلاگ
در نوجوانی و بزرگسالی دیگه خیلی بهش علاقه ای نداشتم، و این بی علاقه گی به دلیل فرقی بود که بین نوه هاش می گذاشت، و ما رو به اندازه ی نوه های پسریش دوست نداشت. زن خیلی دانایی هم نبود، اصولا یک پیرزن بی سواد روستایی از طبقه ی بالای خانوادگی بود که آروگانت هم بود. اما خیلی چیزها هم بود که می دونست، به هر حال..

خیلی جدیش نمی گیریفتیم، اما حالا که سال ها گذشته و سنی از خودم هم، چند سالی هم هست که مرده، البته پیش از مرگش سال ها هیچ ارتباطی باهاش نداشتم، به هر حال. حالا بعد از سالها که جنبه های متفاوت تری از زندگی رو می چشم، به یاد بسیاری از حرف هاش می افتم، راجع به زندگی روزمره، درست می گفت. خیلی قدر عزیزان خودش رو داشت. همیشه می خوند" عزیزان قدر یکدیگر بدانید، که آخر جای ما زیر زمین است." و حالا خودش رفته زیر زمین و من با خودم زمزمه می کنم عزیزان قدر یکدیگر...  تا کی باشه که من زیر زمین باشم، گرچه فرزندی ندارم که این را از من بشنوه و آن زمان زمزمه کنه و به یادم بیاره. شاید به نظر خیلی غم انگیز بیاد، اما خوشحالی ارزنده ای داره، یک نفر دیگر را به زندگی محکوم نکردم و این عالی است.. 

پی نوشتی کاملا بی ارتباط به موضوع بالا:

فردا پنجمین سالگرد ازدواج فرخنده ی من و مارتی است. هرگز تصور نمی کردم این همه باهم خوشبخت بشیم، هرگز! سال ازدواجمون 2013 بود، بی خود نیست که 13 عدد دوست داشتنی است برای من. نیک روز و ساعتی باید بوده باشد زمان پیوند قانونی ما. سپاس پروردگار

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 4:00