مستاجرهای تازه ی ما

ساخت وبلاگ

برف می بارد

در کوچه ی تنهایی من

و تو،

به خواب رفته ای

در زیر لحاف گرم پنبه ای

که برای سالگرد ازدواچمان به تو هدیه کرده بودم.

۲۶ بهمن ۱۴۰۲ - هولبورووک

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 12:08

سال های زیادیست که از غربت به غربت قریبی آمده ام. طعم خوندن با لذت و تمام وجود ازم رخت بربسته. قبلا خیلی می خوندم. کتاب زیاد دوست داشتم ولی اینجا دیگه اون طعم نیست. اوایل یک چندتایی رمان خوندم اما بعد دیگه گرفتاری ها چنان زیاد شد و عادت به خوندن در اینترنت بیش و بیشتر، که لذت طعم کتاب های دوست داشتنی و صمیمی، ناپدید شد. کلا بی حس شدم. وقتی خبر میشی از چیزهایی که شاید ندانستنشان به، اونوقت اینجوری میشه. اگز نخوای تن به قضا بدهی، راهی جز نابودی نیست. باید زندگی می کردم. وابستگانی داشته و دارم که موظف می دونم خودم را. و این شد که چنین شد.روزگار عجیبی که در آن می زی اییم! (اینجوری نوشته میشه؟؟!) ایران، کشوری که اولین قربانی برای نابودی سرزمین ها شد، بود! و ما که قرعه به ناممون افتاد. بیچاره یا آواره؟ و من دومی را پیشه کردم. حالا خونه، زندگی، کار ... دارم اما آن جایی که طعم های خوشمزه را حس می کنه گم شده. غیب شده. نمی شناسمش. شاید ثانیه ای در سال یا چندین ماه یکبار بیاد اما خیلی خیلی خیلی کوتاه است. بی طعمی! خودمم مقصرم. اقبالمم همین طور.راستی امسال سرما شکیبایی کرد و دقیقا روز اول ژانویه سرد شد یعنی شبش و روز دوم برای اولین بار همه ی شبنم ها روی همه جا یخ زده بودند. امشب بادی نبود اما دما یک درچه زیر صفر بود و چون باد نداشت خیلی اذیتم نمی کردم. سرما کلی حال خوبم را خشک می کند و فسرده و خسته ام می کنه. مارتی هفته ای ده ها کار در مناطق گرم اپلای می کنه، البته که جوابی نمیاد، اگر هم بیاد لهجه اش باعث میشه که سستی طرف بیشتر بشه و به جایی نرسه. باورم نمیشه اما هم دوست دارم از این جا برم و هم دلم نمی خواد! عجیب از گذشته ها اینجا رو دوست داشتم و هنوز دارم گویی.خسته ام و خواب دارم. یازده مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 29 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 17:45

یک موقعی دوست داشتم نویسنده بشم. یعنی آرزوم بود نویسنده بشم. اما حالا انگار جرف هایی برای نوشتن ندارم. نمی خوام برای کسی قضه تعریف کنم. قصه های نگفته ای که خشک شدند در کویر راه زندگی ام. زندگانی خواه تیره خواه روشن...چقدر این شعر باز باران با ترانه را دوست داشته و دارم: روان و لطیف است، همچو باراننوشتن طعمش خوبه. فارسی شکر ه. با وجودی که انگلیسی بسیار زبان غنی و پریست که روح من هم تصورش را نمی کرد. اما فارسی به دهن من ه فارسی زبان به راستی شکر ه و هیچ زبان هرچند قدرتمندتر و وسیع تر و مدرن تر دیگری، به گرد طعمش هم نمی رسه برام.واقعا دیگه برم بخوام. مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 34 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 17:45

It was my birthday today! No one but Marti and some companies via text messages, said happy birthday! despite I called my mom and talked to her, but ofcourse not remembering! As always Marti was finishing his Uni projects(for ever) it is almost 8pm, still did not finish it! Weather is brutally cold these days, yesterday was even worth -15, today was -3. I went to grocery shopping, I had to, there was absolotly no fresh food left. Came back, no action. boring day, boring life, no friend, no family. I can't believe how unlucky someone can get. I hate the whole thing. I wished I could cry, cry cry and fall in very deep deep sleep. It was a birthday

(I should be glad of another death!' (T. S. Eliot'

The End

مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 27 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 17:45

مهاجرت کار سختی ه. این حرف من ه، و خیلی ها گفتند می دونم. حتی در روانشناسی این واقعه را از دست دادن عزیزان هم سهمگین تر می دانند. اما حالا فقط دارم جس خودم را میگم.من هرگز ایران ایرانی ها رفتار افکار و فرهنگشون رو دوست نداشتم. تنها چیزی که به راستی ازش دوست داشتم زبان فارسی بود و چیزهایی هم بود بعد از آن که در مقایسه با زبانش آن همه گسترده نبوده اما معماری اصیل ایرانی و بعضی از گذشته ها و گذشتگان ارزشمندش همچون خیام بزرگ، خوارزمی نظامی و حافظ وو را دوست داشته و دارم. غذاهاش رو نمی تونم بخورم اما ترکیب بندیشون بسیار بامعنا بوده و اینکه از کجا به اون یا این علوم ترکیب خوراک رسیده بودند هم برام جالب ه.به هر حال منظور اینکه من هیچوقت خیلی ایرانی ندونستم خودم را و بیشتر به خاطر اخلاق و فرهنگ بسیار متفاوتم بوده که خیال می کنم بخش عمده اش بخاطر گذشت کودکیم در غرب بود.از خماقت و بی دانشی اکثریتی، از تعصبات و خریت ها و دروغ گویی هاشون، از همه اشون تنفر داشته و دارم بخصوص خر مذهبی ها و حقه باز مذهبی هاشون که *چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند*(خافظ)به هز خال کمتر کسی چون من مهاحرت باید براش آسون بوده باشه، بخصوص از جهت فرهنگی و دلبستگی فرهنگی نداشتن. و همینطور هم بوده نسبتا، اما امروز بعد از نزدیک به ۲۰ سال که تقریبا هرگز به ایران بر نگشتم، دلم برای یک چیز تنگ شد، و این بار اول نیست. دلم برای *دم جنبانک* های باریک و کشیده ی دوست داشتنی که در اطراف نهر و دریا و شالیزارهای شمال می دیدم تنگ شد. هرگز دلم برای دیدن یکی از آن احمق های مذهبی و هیچی ندیده و نفهمیده تنگ نشده و نمیشه، اما ای وای از دم جنبانگ های قشنک اطزاف ساری، ساری شهر بوی بهار نارنج. عطر مورد علاقه ام که همین الان کنار مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 18:51

این ایران چی داره مگه؟!! حتی یکی چون من هم وقتی بهش فکر کنم و از احساسات فرار نکنم، دلم پر از خون میشه و بغضم می ترکه! الان فهمیدم چی داره، ایران خیلی غم توو مظلومیتش است. خیلی. مردم احمقش و به شدت مورد ظلم قرار گرفته اش در طی هزاران سال. اما یک چیز را می دونم، و مثل روز خیلی تلخ برام روشن است. اگر همه ی مردم توو همین چند مدت کوتاه بلند نشوند و متحد به خیابان ها نیایند برای برچیدن بساط این مافیایی های تا عمق فاسد، تا دویست سال دیگر سرزمینی به نام ایران بر روی این کره و بر نقشه های جهان نخواهد ماند. و این روز تار کاملا مسلم است. ایران تاریخ غم باریست و دردش است که برای کسی مثل من که حتی هرگز دلم هوای ایران را هم نکرده و نمیکنه، آتش به جانم میزنه. مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 18:51

رفتم بلاگ انگلیسی یکی درست کردم، تموم که شد تازه نشون میده که پولی است. سال اول مجانی و بعد سالی حدود ۵۰ دلار. من پول مفت نمیدم واسه چیزی که اصلا معلوم نیست استفاده کنم یا نه. بی خیال شدم. همین بلاگفا فارسی فعلا بس ه!دیروقت شب است یازده و سی و پنج. فردا شنبه است و خدا رو شکر سرکار رفتن نداره. متنفرم از اینکه نیاز دارم عمرم را بفروشم برای کار. هوای شب ها خنک شده و حس اینکه دیگه پاییز نزدیک شده را می رسونه و من از فکر زمستون طولانی و بادهای دوست نداشتنی و یخ اینجا یک چوری ناخوشی میشم. اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم. امروز خیلی زیبا بود. یک عکس فوق العاده کردم اینجا می گذارم. رنگ آبی آسمون باور نکردنی زیبا بود.خواستم عکس رو اینجا بگدارم نمیشه همینجور باید آپ لود کرد. ولش.دیروز ۸/۱۰/۲۰۲۳ درخت گینگکو رو کاشتم. ببینم خالش چظور میشه. شب به خیر مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 30 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 13:13

عصری مارتی هنوز روی تراس قهوه اش را می نوشید و من که قهوه ام را زودتر تموم کرده بودم اومده بودم توو تا سالاد رو حاضر کنم تا شام بخوریم. تلفن زنگ زد! کی بود؟ مامان بود، چه موقع زنگ زدن بود؟ کمی تردید کردم در برداشتن، جواب دادم. صدایش یه جوری بود، بعد از چندبار پرسیدنم بلاخره گفت که چی شده. بیمارستان بود، باید شب رو می موند. خونریزی گوارشی! از صبح رفته بود اورژانس و حالا بهم خبر داده بود، بعد از اینکه بابا رو فرستاده بوده خونه که چیزی بخوره، بعد از اینکه آزمایش های اولیه را انجام داده بودند و گفته بودند توو آزمایش ها چیزی نبوده. ولی شب را نگهش داشتند. فردا اندسکپی یا کلونوسکپی بکنند.دمغ شدم. غمگین. تنها. خواستم برم بیمارستان گفتن بعد از ۸ ملاقات نمی گذارند. من بیشتر از ۱ ساعت راه داشتم و ۲۰ دیقه به ۸ بود. مجبور شدم بگذارم برای فردا.گریه ام گرفت. بعد از اینکه گریه هام رو تموم کردم یا شد، منطق را تونستم خفت کنم. درست و جسابی باهم حرف زدیم. مگه نه اینکه گذر ادامه ی سفریست که بخشیش هم در زندگی می گذشت؟ مگه نه اینکه اصلا هنوز معلوم نیست مشکل چیه و شاید به زودی درمان بشه و اصلا حالا وقت سفرش نباشه؟ واسه چی اینطوری می کنم؟ جواب خیلی قانع کننده ای نداشتم، به غیر از اینکه مادر ه و جایگاه خاص و قدرتمند خودش را در اعماق بی بدیل ناخودأگاه داره و این خیلی توو دست من نیست. جایگزین نشدنی هم هست. ..در نهایت بعد از دوش بیشتر قدرت منطق اثر گذاریش برگشت و بهتر شدم.خیلی بی دلیل تلفن را دستم گرفتم و به قسمت اخبار و مقالات نگاه انداختم. مطلبی بود از یک راهب بزرگ، سرسری تا پایین سعی کردم کلماتی را از روشون رد بشم و... و عالی بود. چرا باید لحظه را فدای آینده ای کرد که نه آمده و نه مطمئن و مشخص است؟!&g مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 11:59

یاد بوی مربای توت فرنگی میوفتم و باز دلم میگیره. مامان، آن مامان مهربونه. آن مامانی که هیچی جز خوبی ازش نمی دونستم، آن مامان صبوره که همیشه لبخند روو لبش بود، که سختگیر نبود. که من بهش اعتماد کامل داشتم، یک اعتماد کورکورانه که بعدها البته به خاک سیاه نشوندم. آره آن مامان خوبه.. بوی مربای توت فرنگی قرمز درشت براق شیرین و گرم. دلم می گیره. می رم بخوام. امیدوارم حال ه خدای آن مرباهای توت فرنگی قرمز، گرم و شیرین زودتر خوب بشه. حال ه مامان خوب باشه و بشه. مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 11:59

زوی ایوون نشستم و شب تاب اون بالا، بین برگ های درخت بلوط این ور اون ور می پره و چشمک می زنه. در انتهای تیرماه باید باشیم اواخر یا اواسط بهار با سرعت بیشتری میان برگ های درخت ها پیداشون می شد اما حالا انگار قدر اون موقع حال نداشت! اصلا الان انگار یکی بود ولی اون موقع خیلی بیشتر بودن.به یاد شعر نیما می افتم و می خوانم:می تراود مهتابمی درخشد شبتاببه کجای این شب تیرهبیاویزم قبای کهنه ی خود را؟!شب خوبی نبود.اخساس های خوبی بهم نداد. خیلی خرص خوردم و غصه. برای بار چندم سر این قضیه مسخره و پوچ. تهی شدم.تهی..به یاد یک استاد مجسمه ساز ایرانی افتادم که کارهایی درست کرده بود واژه ی هیچ . اسم هنرمند را فراموش کردم. سرچ کنم فوری پیدا میشه اما حالا مهم نیست بحث اصلا او نیست. سر ه هیچ ه.داشتم سعی می کردم احساسم را برای خودم توصیف کنم. نمی شد واژه هایی یا واژه ای پیدا کنم که به درستی حسم را بیان کنه. تا اینکه تهی را بیاد آوردم. به درستی خودش بود، تهی، و در آن لحظه فهمیدم تهی از هیچ بدتر ه. عمیق تره. چیز خوبی در واقع نیست. هیچ خودشه. از اول خالی بوده، چیزی نبوده، در وجود نبودش اصالت هست. یک نبودن که از ازل نبوده، هیچ. ولی تهی! تهی یعنی یک موقع یک چیزی بوده، حالا خالی شده، و این خلآش و فقدان اون اولیه، خالی احساس می شه و این رو تهی کرده. تهی.. و من و حسم آن تهی شدیم و بودیم. پر از شور و آرزو و انرژي و هزار برنامه و فکر و رویا، رویاهای بزرگ و قدم های نرفته ای که منتظر بودم بروم، بودم و در من بود، ولی حالا، تهی بودم. تهی شده بودم. از هر حس و خواسته و برنامه ای. حتی از دردهای آشنا و اندوه های گاه و بیگاه و شناس. یک تهی که هیچ صفتی هم نداشت. بدون هر گونه حس یا خواسته و زائده ای. فقط یک تهی. حالا ک مستاجرهای تازه ی ما...ادامه مطلب
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 11:59